چقدر دلم میخواد کمپ لئوناردو قبول بشم! احساس میکنم واقعا بهش نیاز دارم و ای کاش میتونستم به یکی از دوستام دردهامو بگم، بگم چقدر احساس غم و افسردگی میکنم ولی افسوس که دلم نمیخواد ناراحتشون کنم. اصولا هر حرفی هم میزنم بعدش پشیمون میشم از گفتنش
ی دوره هایی از زندگیم بود که برای بودن تو جمع بقیه سر و دست میشکوندم و هر جوری بود سعی میکردم با بقیه رفت و آمد کنم. عملا از هیچ برنامه ای کناره گیری نمیکردم و خیلی خیلی علاقمند بودم که دوستامو زیاد کنم.
اما الان فقط آسایش و راحتی خودم برام اصل و اهمیته.. دیگه برام مهم نیست بقیه دارن چیکار میکنن یا چطوری توی زندگیشون خوش میگذرونن.. فعلا فقط ادامه دادن و رسیدن به اهدافم برام مهمه.
حتی دیگه برام مهم نیست که کسی هست کمکم کنه یا نه، من درخواستمو مطرح میکنم و دنبالش میدوم تا برسم به خواسته ام
اردیبهشت ماه ارشد برگزار میشه و من بعد از قبول شدن مقاله ام در یکی از کنفرانس های بین المللی تصمیم گرفتم که دیگه به ارشد گرفتن در این کشور فکر نکنم و برم یک جایی که اینقدر بین کار و دانشگاهش تفاوت نباشه!!!
خلاصه که خیلی راه سختی رو برای خودم انتخاب کردم و امیدوارم به نتیجه برسم
ریکام رو از ی استاد دیگه گرفتم
فک کنم برا عید بریم مشهد
نمیخوام مرخصی های اسفندمو بخورم و میخوام نگهشون دارم
ببینم میرسم زورای نهاییمو برا ارشد بزنم یا نه
کاش جواب ایمیل هامو بگیرم
درخواست ریکامم از دکتر ب به سنگ خورد! این انتظارو از این استاد نداشتم و فکر میکردم هییییچ کس اگه ننویسه ، این مینویسه! کاش خدا به دل بقیه شون بندازه که به من کمک کنند!
خب ب من عود کرده، خوب بشو هم نیست، ار مونده و کلی ناراحتی دیگه.. نمیدونم اصن چرا همیشه منو چراغ نفتی یا موشی میگیره! چرا من اینقدر بدشانسم.. یعنی من سطح انتظاراتم خیلی بالاست ؟؟ چرا آخه یکی که از من پایین تره همیشه منو میخواد :( ، چرا من بیشتر اوقات تصمیمات اشتباه میگیرم.. چرا هیچ کس نیست که به من آرامش بده و اون مشخصاتی که من میخوامو داشته باشه و منو از اینجا ببره کانادا.. چرا.. چرا..
من خیلی خوشحالم از اینکه دوستام دارن ازدواج میکنند و همسری پیدا میکنند. اما از اون طرف من دارم برای همیشه یا حداقل دو یا سه سالی از دستشون میدم.. ازدواج کردن م یا گ رو میتونستم تحمل کنم ولی فروزان رو نه! برای من فروزان تنها رفیقی بود که علاقه و سلیقه های مشترک زیادی داشتیم و هر دوتامون به برنامه نویسی و مباحث جدید علاقه داشتیم... هر موقع به این فکر میکنم که قراره تا چند وقت دیگه ، دیگه نتونم باهاش حتی یک ساعت پشت سر هم صحبت کنم واقعا اشکم درمیاد!
اصلا نمیفهمم چرا من حقم این همه تنهاییه! درسته خدا رو شکر خونواده مو دارم ولی یکیو میخوام دغدغه هاش با من مشترک باشه.. نظرم در مورد همسر هم خب کسیه که حداقلش چند پله از من جلوتر باشه! درسته من قابلیت جهت دادن به زندگی خودم و یک شخص دیگه رو دارم، ولی به ازای هر حرص و هر حرفی که میخورم ی تار موهام سفید میشه! من دارم نهایت تلاشمو برای سرپا نگه داشتن خودم میکنم ولی خیلی سخت میگذره بهم
تقریبا دوماهی از انتشار آخرین پستم گذشته و من در مورد شرایطم آروم تر شدم و اکثرشون رو پذیرفتم. مثلا رانندگیم بهتر شده چون بیشتر رانندگی میکنم و جاهای زیادتری با ماشین میرم. با پراکنده شدن دوستام مشکلی ندارم چون اونا از اولشم به من تعلق نداشتن خب :)) و در مورد پول هم باید بگم سطح توقعاتمو کمتر کردم که خودم در آرامش بیشتری باشم، دیگه حال جر و بحث و فکر کردن در مورد شرکتی که توش هستم رو ندارم و به این فکر میکنم چطوری میشه تا یکسال دیگه بهترین استفاده رو از شرایط الانم ببرم و با کوله باری از تجربیات فنی و فردی اینجا رو ترک کنم :). بسیار بسیار نیازمند دعای هر کسی که این وبلاگ رو میخونه هستم چون یکم ساعات کاریم زیادن و وقت نمیشه به ارشدم برسم و از طرفی اهمال کاری میکنم و با جدیت دنبالش نمیرم.. پس برام دعا کنین بهتر بشه وضعیتم :)
هفته ی پیش دوشنبه رفتم ی جایی برای مصاحبه کاری، علاوه بر اینکه حقوقشون 3 برابر جایی که الان مشغولم ، هست، امکان دورکاری هم داشتن اما منو برای تمام وقت میخواستن. من تا یک ساعت گیج گیج بودم که چرا اینقدر زود انتخاب کردم محل کارمو.. ولی کاریه که کردم و باید تاوانشم پس بدم. خلاصه اینکه تقریبا امیدم به دورکاریه ، ولی از اون موقع تا حالا زنگی نزدن و فک میکنم شاید به من نیازی نداشته باشن
دلم میخواد با یکی حرف بزنم، یکیو که نمیشناسم، بهش بگم من داغونم و به یکی احتیاج دارم که بهم روحیه بده.. میدونم اروم رانندگی میکنم، میدونم ارشد امتحان نمیدم، میدونم حقوقم کمه، میدونم زشتم و چاقم، میدونم برای هیچ کس مهم نیستم، اینا رو میدونم و نمیخوام دیگه از این به بعد کسی بهم بگه! یکیو میخوام بهم بگه من کنارتم تا با هم درستش کنیم
دلم میخواد بدونم حقوقو ریختن یا فقط مال منو نریختن :( ، چقدر دلم میخواد یک مشاور خوب و یک دلسوز کنارم بود! واقعیت اینه اصلا محیط کاری پویا و خلاقی ندارم و باید هر چه زودتر از اونجا بزنم بیرون یا برای خودم تفریحات دیگه ای پیدا کنم! برای خودم امیدوارم تنبلی رو کنار بذارم و به کارهام برسم