امروز زندگی کن

دل نوشته های من

امروز زندگی کن

دل نوشته های من

به نظرم بلاگ بیان جای خوبی باشه برای نوشتن اون چیزایی که تو ذهنم هست .

ترکیده ام

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۷ ب.ظ

خب امروز واقعا ترکیدم.. جدا ترکیدم.. خیلی هم بد ترکیدم

جریان این طوری بود، صبح پا شدم برم ماشینو روشن کنم که دیدم هر چی هل میدم ماشینو فایده نداره ، حتی مامانمم اومد و با هم هل دادیم و دیدم بازم فایده نداره ، انگار که لاستیکا چسبیده بودن به موزاییک های حیاط.. خلاصه مجبور به گرفتن اسنپ شدیم ( در این مراحل معمولا به خودم میگم چرا هیچ کس نیست که مرا یاری دهد ؟! یعنی هی خودمو با زن عموم مقایسه میکنم که عموم خیلی هواشو داره و مراقبشه و بهترین ماشین و با بهترین شرایط سواره ، بعد هی غصه میخورم که خب مگه من چیم ازش کمتره که اصلا همچنین شرایطی رو ندارم :( خب مگه من بچه برادرش نیستم ؟؟ مگه بابام اینقدر کمکشون نکرده ، مگه کلا خونشونو از بابام ندارن ؟؟ چرا این طوریه واقعا؟؟ )

اسنپ سوار شدیم و دقیقا قبل اینکه بیاد من پولو به صورت اینترنتی پرداخت کرده بودم.. دقیقا بعد از سوار شدن اونقدر غر زد که چرا اینترنتی پول دادین و خواهشا به راننده پول بدین و این صحبتا.. تا بالاخره رسیدیم. طرف در ماشینشم باز نشد از داخل و بوقشم خراب بود!!

رفتیم بیمارستان، اونجا زنگ زدم به بابام که خب ماشین چشه و باید چیکارش کنم ؟؟ به من میگه وای بمیرم برات ( با بغض که منم بغضم گرفت.. خب میگفتی درست میشه و میخندیدی .. چرا به ناراحتیام اضافه میکنی :( ؟؟ ) سپس گفت باید بره پسر فلانیو از فرودگاه بیاره و بعدشم فلانیو بیاره از فرودگاه ( خوشبحال پسر فلانی.. با بقیه هم خونه ایا دعواش شد و بعدش باباش اومد همه رو بیرون کرد که پسرش ناراحت نشه ی وقت :( بعد من چی ؟؟؟ طبیعتا نباید انتظاری داشته باشم) بعدش نشستم خیلی ریز و بی سرو صدا گریه کردم

برای برگشت تپسی گرفتم ، طول کشید تا بیاد و مرتیکه ی احمق سفر رو پایان زده بود که پول رو اینترنتی ندم !! بسیار بسیار مرد هیز و بی ملاحظه ای هم بود. ترمز های عجیبی میگرفت که نزدیک بود تصادف کنه. تازه ما 500 اضافه تر دادیم چون خرد نداشت.

بعدش رسیدم خونه و از اسنپ فود غذا سفارش دادم و با اینکه خیلی گشنه م بود اصلا برام خوشمزه نبود :(. گرفتم خوابیدم و تا بیدار شدم فهمیدم خاله خانوم میخواسته بیاد خونمون و مامانمم میدونسته!!!!!!!!!!!!!!!! ولی پشت در گیر کرده بوده چون برقمون رفته بوده... سر این با مامانم دعوام شد که اخه چرا همش یکیو میگی بیاد و نمیذاری من به درسم برسم؟؟ همش یکی هست و اونم گفت به توچه و خونه خودمه و از این حرفای منفی

و راستی ی چندتا منبع تافل از یکی رفتم بخرم خواهرم گفت چه گروووووون و چمیدونم کم بده بهش و این چیزا

در نهایت دوباره بابام زنگ زد و یهو در زمانی که داشتم چغولی مامانمو بهش میکردم خیلی خیلی بد ترکیدم.. ی ناله ای ازم دراومد که خودم تعجب کردم ایا این صدای منه؟؟؟ بین ناله هام فقط خدا رو صدا میزدم ولی بی فایده ست خودمم میدونم.. خدا قرار نیست به داد ی بی کس و بدبخت که تو کارا و اهدافش مونده برسه!

البته ی سری دلایل دیگه هم دارم.. مثلا اینکه چطوری شد که رتبه م اونقدر بد شد که نتونم ارشد بگیرم اینجا؟؟ چطوری خدا دلش اومد من روی دانشگاهو نبینم با کنکورم :( ؟؟ بیمارستانی که رفته بودم دولتی بود و روز امتحان انترن ها بود... شلوار لی و کفش کتونی و مانتو و کوله... چیزای قشنگی که از بعد اومدن بیرون از دانشگاه دیگه نپوشیدم... چون باید لباس راحت میپوشیدم برا نشستن 8 ساعته پشت سیستم

دوستی ندارم که بشه باهاش از خونواده م بگم و گله کنم :( نمیدونم شایدم حساس شدم... ولی زندگی خیلی سخته...

دلم ی ادم مهربون میخواد که بهم لبخند بزنه و بگه درست میشه همه چیز.. بگه با هم درستش میکنیم


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی