مهمونی بیخودی
رفتیم مهمونی خونه فامیلا مامانم. بماند که دوست نداشتم ولی فهمیدم گویا خیلیا قصد ترک وطن دارن. یکیشونم پسرش آمریکا بود ( خب لامصب بیا منو بگیر)
فهمیدم دخی دایی عزیز هم نظرش برای رفتن مثبته ، برای دکترا مخصوصا.. البته رشته شو نداره دانشگاه خودش و یا باید بره تهرون یا کشورای دیگه...
نمیدونم چرا، ولی احساس میکنم خدا فقط برای منو ابجیمه که کم میذاره نسبت به بقیه دخترا فامیل :( . از همه نظر، هم از قیافه و هم از شانس و هم از این مقوله ی ارزو ها...
مثلا گفته بودم که آرزوم بود یکی که کانادا یا امریکاست بیاد منو ببره با خودش؟ دقیقا تو همون دوره برای یکی از دوستام اتفاق افتاد..
یا مدتی بود ماشین همسایه مونو میدیدم که اسمش tucson بود، رنگشم آبی متالیک بود .. خیلی باحال بود، با خودم میگفتم مثلا چه خوبه منم ی روزی سوار این ماشینا بشم و داشته باشیمش.. ی چند روز بعدش شنیدم داییم خریدتش .. مبارکش باشه ولی چرا دقیقا شرایطی که تو ذهن منه :)))))
راستش شرایط الانم اصلا راضی کننده نیست، احساس گمشدگی دارم، کاش ایتالیا اوکی بشه حداقل بدونم رو ی جا میتونم حساب باز کنم...